سروش نوشت ...قصه!
من خسته روی تخت دراز کشیدم مامان سروشم لطفا اجازه بده من یکم استراحت کنم - مامان می خوای برات قصه بگم آروم بخوابی؟؟ برق چشمهای خوشگلت اجازه ی مخالفت بهم نمی ده .. باشه عزیزم .. - یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود توی یه جنگل بزرگ یه آقا شیر بد جنس بود که هر روز حیوانات جنگل رو مجبور می کرد که براش غذا بیاورند و الا خودشونو می خورد یه روز حیوانات جنگل با هم فکر کردند چیکار کنند(الهی من قزبون تو برم!) رفتند یه ماهی پلاستیکی پیدا کردند روشو کلی فلفل زدند و دادند به آقا شیره اونم دهنش سوخت خودشو انداخت تو رودخونه و دیگه حیوانات رو اذیت نکرد .. من که تا این لحظه چشمم ر...
نویسنده :
مریم و سعید
10:06